زمستون

یک قدم مانده به...

زمستون

یک قدم مانده به...

فرازی از وصیت نامه لوئی پاستور

  

در هر حرفه ای که هستید نه اجازه دهید به بد بینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید لحظات تاسف بار ، که برای هر ملتی پیش می آید شما را به یاس و نا امیدی بکشاند . در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید . نخست از خود بپرسید برای یادگیری و خود آزمائی چه کرده ام ؟ سپس همچنان که پیشتر می روید ، بپرسید من برای کشورم چه کرده ام ؟ و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادیبخش و هیجان انگیز برسید که شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید . اما هر پاداشی که زندگی به تلاشهایمان بدهد یا ندهد ، هنگامی که به پایان تلاش هایمان نزدیک می شویم ، هر کداممان باید حق آنرا داشته باشیم که با صدای بلند بگوئیم: 

 

من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام 

 

لوئی پاستور1895- 1832  

 

عیدتان مبارک


بگذار پیش و پس شود روز عید فطر

ما با هلال زلف تو افطار می کنیم



سوپرمن ولگرد

یک شهر ناامن، قتل، سرقت، گروگان گیری، صدای شلیک، تلاش بی خود پلیس ... و قهرمانی که می تواند همه ی ناآرامی ها را سه سوت بخواباند ولی بی خیال و پاتیل صدای خرناسش از گوشه ی پیاده رویی به هوا بلند شده


سوپرمن داستان با لباس های ضایعی که شبیه هیچ یک از سوپرآدمیزادهای معمول نیست؛ گذشته از اینکه حال خودش را هم ندارد؛ معتاد و تا دلتان بخواهد بی ادب و تن پرور و البته شوخ و شنگ است و هر بار که از روی اکراه پرواز می کند تا به وظیفه ی منجی گری اش برسد بعد از ختم ماجرا به خیر! و زدن کلی خسارت به اموال عمومی و خصوصی نه تنها با تشویق افتخارآمیز حضار مواجه نمی شود بلکه همگان را حسابی از لطف خود شاکی کرده و لعنت خلق الله یی نیست که خود را از آن بی نصیب بگذارد. گذشته از همه ی این افتخارات، قهرمان ماجرا رسم جوانمردی را تکمیل می کند و عاشق زن دوستش می شود و...


  فیلم هنکاک ، ساخته ی پیتر برگ  اکران تابستان 2008 بود. که در آن ویل اسمیت در نقش هنکاک تبدیل به یک قهرمان آشنازدا شد. قضاوت این فیلم، شخصیت ابرآدمیزادی اش، و اثرات جانبی داشته یا نداشته اش روی مخ گرام بیننده با خودتان



-------------

پا پستی:
۱.   چیز جالب دیگری که وجود دارد طی طریق ویل اسمیت در عرصه بازیگری است، زمانی بود به سیاه پوست ها نقش هایی چون برده و خدمتکار و فضاپرکن و همین حوالی مرحمت می شد و حالا او با سوپراستاری در چندین فیلم پیاپی به چهره ای محبوبی تبدیل شده که نیوزویک خیلی راحت او را قدرتمند ترین بازیگر دنیا معرفی می کند. انگار وقتی در فیلم در جست و جوی خوشبختی به پسرش می گوید: "وقتی برای کاری تصمیم راسخ می گیری نباید به آیه یاس خواندن بقیه کوچکترین توجهی بکنی، گیرم مشکلات و سختی های در راه رسیدن به هدف خیلی زیاد باشد."، در واقع چیزی بیشتر از بازی در یک فیلم را اجرا می کرد.

۲.  ماه رمضان هم تمام شد فردا برای بیماران لاعلاج و افرادی که از نعمت سلامتی برخوردار نیستند دعا کنیم

«سمفونی مردگان»

یک سالی می شد که آیدین از خانه رفته بود. بالای رودخانه روستای رام اسبی در یک کارخانه چوب بری کار می کرد. لاغر و شکسنه شده بود. غذای درست حسابی نمی خورد اما اراده کرده بود که مستقل باشد و دیگر به خانه پدری پا نگذارد. بعد از آن آتش سوزی رنجیده بود. انگار خودش سوخته بود. و سوخته بود. او در خشم پدر و پدر در خشم طبیعت.

آن روز قرص کامل آفتاب گرفت و شب شد. پدر با آن که عقربه را درست سر جایشان می دید خیال می کرد چشم هاش خطا می کند. حیرت زده پرسید: اورهان، شب شد؟

خورشید به قرص خونینی بدل شده بود و غبار سنگینی اطرافش را پوشانده بود. آن روز من برای اولین بار وحشت را در اندام پدرم دیدم. 

همه جا در تاریکی فرو رفته بود و از کوچه هیاهوی وحشتناکی به گوش می رسید. 

مادر زیر لب ورد می خواند و با صدای محزونی گریه می کرد و من منگ و وازده نگاهم به آسمان بود که در یک لحظه غرق در ستاره شده بود. گفتم: یا ابالفضل. پدر دعایش را قطع کرد گفت: این بلاست ما خون کرده ایم؟ مادر گفت: استغفرالله. پدر گفت: این اعمال ماهاست. اعمال ما و بچه هامان. خدایا تو نخواه. خدایا تو نخواه. ما جایی زندگی می کنیم که درست زیر پای ما انبار کتاب های ضاله است. پسر خودمان هر چه کتاب کفر پیدا کرده چپانده توی این زیرزمین. شاعر هم شده. دیگر همین مانده که یک ساز بزند زیر بغلش و بشود عاشیق. برود مطربی. اما من نمی توانم ساده بگذرم.

پدر با اشاره سر به من گفت دنبالش بروم. پدر گفت: نفت بریز. مادر وقتی از اتاق بیرون آمد که دیگر خیلی دیر شده بود. شعله آتش از در و پنجره زبانه می کشید و چیزی با صدای مهیب می سوخت. پدر گفت: این روح شیطان است که دارد می سوزد.

غروب پیش از تاریک شدن هوا آیدین آمد. خانه در سکوت غم انگیزی فرو رفته بود. گویی یکی از افراد خانه مرده است و دیوارها راز مرگی را پنهان نگه می دارد. 

 

بوی سوختگی می آمد. بوی دود می آمد. و آیدین انگار می داند چه اتفاقی افتاده. با خونسردی تمام به دخمه نزدیک شد، و در برابر آن سیاهی احساس می کرد بی وزنی شده است. نمی توانست باور کند. و از خشم به خود می لرزید از پله های زیرزمین پایین رفت آن جا فقط سیاهی و نیستی بود. بوی ویرانی و مرگ می آمد بوی بشر اولیه بوی حیوانیت. چیزی مثل رعشه تمام اندامش را گرفت یک لحظه تصمیم گرفت با سنگ تمام شیشه ها را بریزد پایین . اما بی آنکه یک کلمه حرف بزند یا بخواهد کسی را ببیند رفت. 

 

سوم مهر

 امشب را به طول ماههای پیاپی، عمیق می خوابم 

با فکری رها، 

و با لبخندی از حضور مانوس خواهرم

و قطره اشکی که از معرفت ناب دوستان بر گوشه چشمانم شکفته  

معرفتی... 

 

امشب را 

 

کاریکلماتورک!

همیشه در پی عملی کردن افکار خود باشید

اما نه تا آن حد که عملی شوید! 

 

 

نتیجه گیری اخلاقی:

آنان که بیشتر فکر می کنند، کمتر رنج عمل می برند. و دیگران را زحمت نمی دهند به جای آنان فکر کنند.