زمستون

یک قدم مانده به...

زمستون

یک قدم مانده به...

گزیده ای از رمان «سهم من» به مناسبت سی امین سالگرد انقلاب

□ هیجان انقلاب روز به روز بیشتر می شد و با وسعت گرفتن ابعاد آن بر شاخه های امیدم هر روز جوانه ای تازه می شکفت. آیا ممکن است انچه شهرزاد و بقیه به خاطرش کشته شدند و حمید سالها رنج زندان و شکنجه را تحمل کرد، به بار بنشیند؟

□ برای اولین بار در خانه ما من و برادرهایم در یک جبهه بودیم همه یک حرف می زدیم حرف یکدیگر را می فهمیدیم و خواست مشترک داشتیم...

□ اواخر مهر ماه بود ولی اداره مدرسه بچه ها و و دانشگاه من تق و لق بود. من تقریبا یک ترم از درسم مانده بود ولی کلاسها تشکیل نمی شد. ما دائما در اعتصاب به سر می بردیم. هر جا برای زندانی سیاسی صدایی بلند می شد من انجا بودم با گفتن «زندانی سیلسی آزاد باید گردد» تمام خشم و درد و رنجی را که در این سالها کشیده بودم فریاد می زدم. وقتی می دیدم اینهمه ادم با من همراهند از شوقی بی حد لبریز می شدم دلم می خواست همه را در اغوش می گرفتم و می بوسیدم شاید این اولین و اخرین باری بود که چنین احساسی را نسبت به هم میهنانم تجربه کردم...

□ روزهای پر هیجان انقلاب هر لحظه آبستن حادثه ای بود همانقدر که خانه محمود جنب و جوش داشت خانه ما هم به یک پانوق سیاسی تبدیل شد هر چند جمع شدن افراد از نظر پلیس و گارد غیر قانونی تلقی می شد ولی حمید می گفت اونا جرائت ندارن کاری با ما داشته باشن اگه منو دوباره بگیرن به یک اسطوره تبدیل میشم اونا چنین ریسکی نمی کنند. همکاری حمید و محمود دوستانه بود. حمید تجاربش را در مورد مقاومت مسلحانه و جنگ های چریکی با محمود در میان می گذاشت با نزدیک شدن تاریخ امدن امام این همکاری ها شدید تر و هماهنگ تر می شد بسیاری از دشمنی ها و دوگانگی ها فراموش شد

□ روزهای شیرین و پر صفای انقلاب مثل باد گذشت شادیها و سر مستی ها در بعد از ظهر 22 بهمن به اوج رسید تلویزیون سرود ای ایراان ای مرز پر گهر را گذاشت و خانم گوینده برنامه کودک شعر من خواب دیده ام کسی می اید فروغ را خواند در پوست نمی گنجیدیم به حمید گفتم:

دمی اب خوردن پس از بد سگال                     به از عمر هفتاد و هشت سال

□ آن روزها پیروز مندانه می زیستیم موهبت آزادی تا زه به دست امده را مزمزه می کردیم تمام پیاده رو ها پر بود از کتابها و جزواتی که تا چندی پیش برای داشتن یکی از آنها باید از جان خود می گذشتیم انواع و اقسام روزنامه و مجله در دسترس همه بود نه از ساواک می ترسیدیم نه از هیچکس دیگر ولی این همه سال اختناق نگذاشته بود راه صحیح استفاده از آزادی را بیاموزیم بلد نبودیم بحث کنیم برای گوش دادن به نظرات مخالف تربیت نشده بودیم همین باعث شد که ماه عسل انقلاب حتی یک ماه هم دوام نیاورد اختلاف عقیده و سلیقه که تا آنن زمان در پرده همبستگی از داشتن دشمن مشترک تلطیف شده بود روز به روز شدید تر و خشن تر خود را به نمایش می گذاشت. هر گروه دیگری را دشمن مردم و خلق و کشور و دین حساب می کرد هر روز گروه تازه ای اعلام موجودیت می کرد و در مقابل بقیه صف می کشید... بحث ها به توهین کشیده می شد حمید از حقوق خلقها، مصادره اموال، اعدام انقلابی خیانتکاران و حکومت شورایی می گفت محمود او را بی دین و خدانشناس و مرتد و واجب القتل می خواند حمید لقب دگم و خشک مغز و مرتجع به او می داد و او حمید را خائن و جاسوس و بی گانه می خواند...

«سهم من نوشته پرینوش صنیعی» 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد