زمستون

یک قدم مانده به...

زمستون

یک قدم مانده به...

good mornning

هر صبح بهاری دیگر است
اگر باورتان در تاریک ترین نقطه شب جا نمانده باشد 

 

 


هر صبح بهاری دیگر است
حتی اگر بهار نباشد  

  

فیه ما فیه

لقد صدق الله رسوله الرویا بالحق لتدخلن المسجد الحرام ان شاء الله.(1)

همه می گویند که در کعبه در آییم، بعضی می گویند ان شاءالله در آییم. اینها که استثنا می کنند عاشقند، زیرا عاشق خود را بر کار و مختار نبیند؛ بر کار معشوق داند. 

 

«گر خدا خواهد» نگفتند از بَطر

پس خدا بنمودشان عجز بشر.

ترک استثنا مرادم قسوتی است،

نی همین گفتن که عارض حالتی است.

ای بسا ناورده استثنا به گفت

جان او با جان استثناست جفت.(2)  

 

اما آنکه معشوق بگوید ان شاء الله آن نادر است. حکایت ان غریب است. غریبی باید که حکایت غریب بشنود . تواند شنیدن.  

 

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود (3)  

 

خدا را بندگانند که ایشان معشوقند و محبوبند. حق تعالی طالب ایشان است و هر چه وظیفه عاشقان است او برای ایشان می کند و می نماید. همچنانکه عاشق می گفت ان شاءالله برسیم، حق تعالی برای آن غریب آن شاء الله می گوید.  

 

شیفته ی شیفته ی خویش بود

رغبتی از من صد از او بیش بود.(4) 

 

1.       فتح-27

2.       مثنـــــوی

3.       دیوان حافظ

4.       مخزن الاسرار

5.       شهادت امام باقر العلوم بر همه شیعیان تسلیت باد.

F=m.a

 

 

خانم کاظمی گفت:

...وقتی موشک فضایی از جو و جاذبه زمین گذشت، و برایند نیروهای وارد بر آن صفر شد، کلاهکش جدا می شود و کلاهک بدون موتور با سرعت ثابت روی خط مستقیم حرکت می کند و اکتشاف...

 

فکر کردم چیزهایی هستند که آدمی رو به مرحله ای می رسونند که برای حرکت از جاذبه ها رها می شن؛ بی هیچ مقاومت خارجی! در خط مستقیم رو به جلو! بدون صرف هیچ نیرویی!

این چیزها چیستند؟ اصلا هستند؟   

 

 

 

  

·          در ربایید این چنین نفحات را

·          کلاهک بی معرفت! اینطور نیست؟

·          هر جا هستی روزگارت خرم خانم کاظمی.

۰/۷۵

 

من هستم.

هستی هرگز نمی تونه از نیستی به وجود بیاد

                                                من هستم، من بودم.

و هستی هرگز نمی تونه هیچ بشه، عدم بشه

                                                من هستم، و خواهم ماند. 

 

تو هستی. و ایمان به تو آرامش بخشه.

            ایمان به دانایی تو

            ایمان به قدرت تو

            ایمان به مهربانی تو...  

 

حتی لحظه هایی که از درک "چرا" ها عاجزم، باز در اعماق وجودم حس می کنم

نداشتنت چه وحشت انگیزه.

راه کمال راهیست به سوی

زیبایی 

 

 

دانایی 

 

 

نیکویی 

 

 . 

 

 

«دکتر الهی قمشه ای»

این پست قبلیه منو یاد فیلم نقاب انداخت –البته هنوز به نظرم این دوتا قابل قیاس نیستند- فیلم خیلی جالبی بود بعد از اون خنده ی شیطانی پارسا پیروزفر فک ما هم شروع کرد به راه به راه افتادن. پارسال که دیدمش تا یکی دو روز تو فکرش بودم. توی شرکت به یکی از بچه ها گفتم چه آدمای بد جنسی پیدا می شن! اونم گفت: و چه آدمای ساده ای پیدا می شن! گفتم: این خیلی بی رحمانه است! به نظر من اینطور آدما خیلی گناه کارتر از آدمای ساده ان. گفت: برعکس اگه ساده نبودن، این بلا هم سرشون نمی اومد. و جفتمون ساکت شدیم.

 

            

بیشتر از آخر فیلم از آخر گفتگومون غافلگیر شدم. یهو احساس کردم تا چه حد دیدگاه آدما متفاوته. و اگه من هم مثل اون فکر می کردم چقدر زندگی "برام" زجرآور می شد.

 

حکایتی از هزار و یک شب

  نادانی در حالی که افسار خری در دست داشت، می رفت. دو راهزن او را دیدند. یکی از انها گفت: «من این خر را از او می گیرم.» آن یکی گفت: «چگونه؟» گفت: «با من بیا تا دزدیدن خر را به تو بیاموزم.»

پس از آن، مرد راهزن بسوی خر رفت و افسارش باز کرد و خر را به دوستش سپرد. سپس افسار را به سر خود بست تا اینکه دوستش خر را از ان حوالی دور کرد. آنگاه راهزن ایستاد و قدم بر نداشت. مرد نادان به او نگاه کرد و شگفت زده از او پرسید: «تو که هستی؟» راهزن گفت: «من خر تو هستم. داستان زندگی من شگفت اور است و ان اینست که: من مادر پیر نیکو کاری دارم روزی درحالیکه مست بودم نزد او رفتم او مرا گفت: «از این گناه توبه کن» من چوب گرفتم و او را زدم او مرا نفرین کرد خدای تعالی مرا به صورت خر مسخ کرد و به دست تو انداخت امروز مادرم مرا بخاطر اورد و از روی مهر و محبت مادرانه مرا دعا کرد و خدای تعالی مرا به صورت اول بازگردانید.»

پس آن مرد گفت: «تو را به خدا سوگند می دهم که اگر بدی به تو کردم مرا حلال کنی.» مرد به خانه بازگشت. زنش به او گفت: «چرا اینقدر ناراحتی؟ پس خرت کجاست؟» مرد ماجرا را برای زن تعریف کرد و زن گفت: «وای برما چگونه در تمام این مدت از آدمیزاد به جای خر استفاده کردیم.» پس بسیار صدقه داد و استغفار کرد.

مرد مدت زیادی در منزل بی کار می نشست. روزی زن به او گفت: «برخیز و  به بازار برو و خر دیگری بخر و به کار مشغول شو.» مرد به بازار رفت و دید خرش را در بازار می فروشند. پیش رفت و اهسته در گوشش نجوا کرد که: «ای بدبخت دوباره شراب خوردی و مادرت را آزردی و او تو را نفرین کرده به خدا سوگند که من دیگر تو را نخواهم خرید.» پس او را آنجا گذاشت و به خانه بازگشت.