زمستون

یک قدم مانده به...

زمستون

یک قدم مانده به...

این پست قبلیه منو یاد فیلم نقاب انداخت –البته هنوز به نظرم این دوتا قابل قیاس نیستند- فیلم خیلی جالبی بود بعد از اون خنده ی شیطانی پارسا پیروزفر فک ما هم شروع کرد به راه به راه افتادن. پارسال که دیدمش تا یکی دو روز تو فکرش بودم. توی شرکت به یکی از بچه ها گفتم چه آدمای بد جنسی پیدا می شن! اونم گفت: و چه آدمای ساده ای پیدا می شن! گفتم: این خیلی بی رحمانه است! به نظر من اینطور آدما خیلی گناه کارتر از آدمای ساده ان. گفت: برعکس اگه ساده نبودن، این بلا هم سرشون نمی اومد. و جفتمون ساکت شدیم.

 

            

بیشتر از آخر فیلم از آخر گفتگومون غافلگیر شدم. یهو احساس کردم تا چه حد دیدگاه آدما متفاوته. و اگه من هم مثل اون فکر می کردم چقدر زندگی "برام" زجرآور می شد.

 

حکایتی از هزار و یک شب

  نادانی در حالی که افسار خری در دست داشت، می رفت. دو راهزن او را دیدند. یکی از انها گفت: «من این خر را از او می گیرم.» آن یکی گفت: «چگونه؟» گفت: «با من بیا تا دزدیدن خر را به تو بیاموزم.»

پس از آن، مرد راهزن بسوی خر رفت و افسارش باز کرد و خر را به دوستش سپرد. سپس افسار را به سر خود بست تا اینکه دوستش خر را از ان حوالی دور کرد. آنگاه راهزن ایستاد و قدم بر نداشت. مرد نادان به او نگاه کرد و شگفت زده از او پرسید: «تو که هستی؟» راهزن گفت: «من خر تو هستم. داستان زندگی من شگفت اور است و ان اینست که: من مادر پیر نیکو کاری دارم روزی درحالیکه مست بودم نزد او رفتم او مرا گفت: «از این گناه توبه کن» من چوب گرفتم و او را زدم او مرا نفرین کرد خدای تعالی مرا به صورت خر مسخ کرد و به دست تو انداخت امروز مادرم مرا بخاطر اورد و از روی مهر و محبت مادرانه مرا دعا کرد و خدای تعالی مرا به صورت اول بازگردانید.»

پس آن مرد گفت: «تو را به خدا سوگند می دهم که اگر بدی به تو کردم مرا حلال کنی.» مرد به خانه بازگشت. زنش به او گفت: «چرا اینقدر ناراحتی؟ پس خرت کجاست؟» مرد ماجرا را برای زن تعریف کرد و زن گفت: «وای برما چگونه در تمام این مدت از آدمیزاد به جای خر استفاده کردیم.» پس بسیار صدقه داد و استغفار کرد.

مرد مدت زیادی در منزل بی کار می نشست. روزی زن به او گفت: «برخیز و  به بازار برو و خر دیگری بخر و به کار مشغول شو.» مرد به بازار رفت و دید خرش را در بازار می فروشند. پیش رفت و اهسته در گوشش نجوا کرد که: «ای بدبخت دوباره شراب خوردی و مادرت را آزردی و او تو را نفرین کرده به خدا سوگند که من دیگر تو را نخواهم خرید.» پس او را آنجا گذاشت و به خانه بازگشت. 

 

کاش آن شب را نمی آمد سحر
کاش گم در راه پیک بد خبر
ای عجب کان شب سحر اما به ما
تیره روزی آمد و شام دگر
دیده پر خون از غم هجران و او
با لب خندان چه آسان بر سفر
ای دریغ از مهربانی های او
دست پر مهر آن کلام پرشکر
غصه ها پنهان به دل بودش ولی
شاد و خرم چهره اش بر رهگذر
در ارزان زان ما بود ای دریغ
گنج پنهان شد به خاک و بی ثمر
تا پدر رفت آن سحر از پیش رو
بی نشان را خاک تیره شد به سر  

 

 

 

 

+ همیشه خندان می دیدمت، امروز که در آغوش هم گریستیم غم رفتن ناگهانی پدر بر شانه ام نشست. فاطمه ی عزیزم سخت است رفتن پدر بدون خداحافظی، بدون سیر نگاه کردن به چشم های مهربانش، بدون فرصتی برای جبران دلاوری های کریمانه اش... های های گریه ات این همه را می گفت.

 

تفاوت چیست؟

  حضرت موسی در بستر بیماری به ضعف و پریشان حالی دچار است و اطبا چاره کار را خوردن دارویی می دانند. موسی امتناع می کند و شفا را تنها از جانب خدا و خواست او می داند. ندا می آید: ای موسی به عزتم قسم تا این دارو را نخوری شفایت نمی دهم.

یوسف پیامبر بی گناه در زندان گرفتار است. از کسی می خواهد بی گناهی اش را به اطلاع عزیز مصر برساند. این موجب می شود مدت در بند بودن یوسف از یک سال به هفت سال تغییر یابد. 

 

مسبب خداست (حداقل از دید پیامبران غیر از این نمی تواند باشد).

استفاده از اسباب شکر نعمته و استفاده از برخی اسباب شرک (حتی خفیف).

اگه برای رهایی از رنج بیماری دارو اسباب می شه، حاکم نمی تونه یک اسباب رهایی از زندان باشه؟

چطور در زندگی روزانه و کلا در شرایط مختلف مخصوصا در مصائب و مشکلات اسباب رو بشناسیم؟  

بهترین بهترین من

  

در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهار ها رسیده ام 

 
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب 
 

در دیار نیلگون خواب  

ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام